سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق وعرفان
 
قالب وبلاگ
حرف اول

اصفهان

بگویم و بدانـے ...! یا ... نگویم و بدانـے..! فاصله دورت نمی کند ...!!! در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ...! جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.: دلــــــــــــــم.....!!! من تو را نمی سرایم !.. تو ... خودت در واژه ها می نشینی ..! خودت قلم را وسوسه می کنی !! و شعر را بیدار می کنی !!

هرکسی از چیزی می ترسد. بنا به تجربه، شاید کسی از تاریکی، از بلندی، یا از رعد و برق و یا حتّی از سوسک بترسد. ولی ترسهایی را در خودم و خیلی از آدم های دور و برم سراغ دارم، ترسهایی که از جنس دیگری اند و کِشِشهایی از هوایی دیگر. نمی دانم اسمشان را چه بگذارم: ترسهای روانی، یا اجتماعی، ترس غیر واقعی یا …گرایشهای بیمارگونه … نمی دانم. با خودم گفتم آنها را برایتان بگویم شاید شما توانستید برایش اسم و عنوانی پیدا کنید.
دیده ام که…
از راست گفتن می ترسیم ولی دروغ، نگران مان نمی کند.
از رُک بودن و صادقانه گفتنِ کاستی ها واهمه داریم ولی دورویی، آزارمان نمی دهد.
از آدمی که منصب و مقامش بالاتر یا پولش و یا زورش بیشتر از خودمان باشد می ترسیم ولی زبونی و دنائت، شرمگین مان نمی سازد.
می ترسیم از نزدیکی های عدالت رد شویم ولی گذشتن از کنار ستمدیدگان، حتّی اندکی ضربان قلبمان را تندتر نمی کند.
از به قدرت رسیدن مخالفمان می ترسیم ولی تعفّنِ توسّل به هر وسیله برای رسیدن به قدرت و حفظ آن، مشام وجدانمان را نمی آزارد.
از تغییر کردن و “جور دیگر شدن” می ترسیم و بدتر از آن، از تغییر کردن دیگران، سرآسیمه و حیران می شویم ولی آوایِ اَنکَر و ناموزونِ تحجّر و تعصّب، خلوتمان را بر هم نمی زند.
از اینکه ببینیم کسی مثل ما نیست، مثل ما نمی پوشد، مثل ما نمی گوید، یا “به راهِ ما نمی رود” می ترسیم ولی وقاحتِ اینکه می خواهیم همه چیز – حتّی فکر و ظاهر آدمها – آنطور که ما می خواهیم باشد، حالمان را به هم نمی زند.
از روبرو شدن با حقیقت، و رسیدن به شناختِ متفاوت با باورمان می ترسیم ولی دالانهای خوفناکِ تاریکیِ اندیشه و گردابهای هراسناکِ انجماد فکر، تکانمان نمی دهد.
از اینکه خودمان باشیم و برای خود، زندگی کنیم می ترسیم و بدتر از آن، نمی گذاریم دیگران هم خودشان باشند ولی از اینکه دیگران را به رنگ خود درآوریم و آنها را بمیرانیم یا خود به رنگ دیگران درآییم و بمیریم، تأسفی نداریم.
از زیبایی، از زیبا بودن خودمان، و بیشتر، از زیبا بودنِ دیگران می ترسیم ولی پلشتی ها و زشتی ها ما را به تهوّع نمی اندازند.
از اشتباه کردن و اشتباه رفتن می ترسیم ولی از اینکه تکرارِ دیگران باشیم چِندِشمان نمی شود.
و دریغ که بیش از همه، از “آزادی” در هراسیم ولی چونان بردگانِ در بند زیستن، به وحشتمان نمی اندازد.
این “ترس ها و کشش ها”ی وارونه، خیلی وقت است که بخشی از تار و پود رفتارهای هر روزمان شده اند. وقتی تک تک ما اینجور باشیم آنوقت یک جامعه و یک فرهنگ اینجور است. بهتر نیست اسمش را بگذاریم فرهنگ وارونه یا دنیایِ سر و تَه. وقتی به این فکر می کنم که ما به خاطر ترس هایمان چه موهبتهایی را از دست داده ایم؛ وقتی به همه ی”آن نداشته ها” و “این داشته ها” نگاه می کنم، درمانده، می مانم که باید به چه چیزِ این زندگی دلخوش باشیم وقتی چیزی ندارد که نشانِ انسان بودنمان باشد. آن وقت دلم برای خودم و برای آنها که دلخوش به این زندگی اند می سوزد: ما که از نور می ترسیم به راستی نیازمند تَرَحُّمیم.


[ دوشنبه 90/5/3 ] [ 1:34 عصر ] [ سیدمحمدرنگینی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 58828