دیگر نباش
چون بهارم نیستی پس در خزانم هم نباش
چون طلوعم نیستی پس در غروبم هم نباش
زخم پیکانهای نفرت بر دلم کاری شده
مرهمی چون نیستی بر دل نمک پاشم نباش
غیر قحطی و تهیدستی ندارد این زمان
خرمنم چون نیستی آفت بر این حرمان نباش
مشرق خورشید ما کم سوی و خاموش است و تار
چونکه منشور محبت نیستی دنیای تاریکم نباش
آرزوهایم به باد باورت بر باد رفت
باورم چون نیستی هر شب به خواب من نباش
پای در بند و به گردن قفل و کندم کرده اند
چون کلیدم نیستی زنجیر و زندانم نباش
کنج خلوتگه به زیر بارش باران سخت
سر پناهم نیستی پس سیل و طوفانم نباش
گر به دنیای شلوغ پر سکوت پر فریب
کورسویم نیستی پس شمع سوزانم نباش
غزل و قافیه در شعر سمر میخوانند
وزن من چون نیستی در کفه شعرم نباش
سمر